الفبای زندگی کردن
خدايا....
دلم مي خواهد
دفتر مشقم را باز كنم
و دوباره تمرين كنم
الفباي زندگي را ...
من چيزي شبيه زندگي كردن را فراموش كرده ام ...!!!
مي خواهم خط خطي كنم
تمام آن روزهايي كه دلم را شکست !
دلم مي خواهد ....
اگر معلم گفت
در دفتر نقاشيتان هر چه مي خواهيد بكشيد ...
اين بار...تنها...و تنها...
نردباني...بكشم ......به سوي تو خدای من.....!!
پ.ن:سلام دوستای عزیزم و عزیزای دلم....
واقعا از تک تکتون ممنون که به یادم بودید اسم نمیتونم ببرم چون ماشالله اینقدر محبتتون زیاده که واقعا با یه پست جبران نمیشه..
تو این حدودا دو ماه یکم از وب نویسی فاصله گرفتم اما شاهد محبتای همتون بودم مرررررررسی به اندازه دنیا
دوباره میخوام شروع کنم و آپ میکنم ....سمانه
نظرات شما عزیزان:
آدمهای مهربان در مقابل خوبی هایِ یکطرفه هرگز احساس حماقت نمی کنند چون خوب بودن برای آنها عادت شده ...
آدم های مهربان از سر احتیاجشان مهربان نیستند آنها دنیا را کوچکتر از آن می بینند که بدی کنند ...
آدمهای مهربان خود انتخاب کرده اند که نبینند ، نشنوند ، و به روی خود نیاورند نه اینکه نفهمند ...
هزاران فریاد پشت سکوت آدمهای مهربان هست سکوتشان را به پای بی عیب بودن خود نگذارید ...
مهربان باشید با مهربانان ...
خداوند آنقدر عزیزت بدارد که وجودت آرامش بخش دیگران شود.
زندگی به سختی اش می ارزد
اگر تو در انتهای هر قصه ایستاده باشی...
آتش از سرش شروع شد ولی برجانش افتاد...
مراقب فکرت باش..!
گله ای نیست اگه روزگار
سازش رو هیچوقت با من هماهنگ نکرد...
ولی درپایان سال
ساز زندگی را با پدران هماهنگ کن
تا هیچ پدر و مادری شرمنده فرزندانش نشه.
در هر بتی كه ساخته ام دیده ام تو را
از آسمــان بــه دامنـــــــــم افتاده آفتاب؟
یا چون گل از بهشت خدا چیده ام تو را
هر گل به رنگ و بوی خودش می دمد به باغ
من از تمــــام گلهـــــــا بوییده ام تـــــــــــو را
رویای آشنای شب و روز عمــــر من!
در خوابهای كودكی ام دیده ام تو را
از هــــر نظر تــــــــو عین پسند دل منی
هم دیده، هم ندیده، پسندیده ام تو را
زیباپرستیِ دل من بی دلیل نیست
زیـــرا به این دلیل پرستیده ام تو را
با آنكه جـز سكوت جوابم نمی دهی
در هر سؤال از همه پرسیده ام تو را
از شعر و استعـــاره و تشبیه برتــــری
با هیچكس بجز تو نسنجیده ام تو را
و این خط غریب ....
و این چشمان خسته ....
و این دست های مهربان .....
عجیب بیقراری می كنند .....
عجیب دلتنگت هستم و می دانم كه اگر لبخند بر لب های تو بدرخشد
قدم هایم پرواز می آموزند ....
و دلتنگ تر می شوم ....
از این انتظار فرسوده كننده
كه
گریزی ندارد .... !
تنها مانده ام و غریبانه
خاطرات مكررمان را دوره می كنم ....
و به یاد می آورم که
شیرینی بودنت را نباید فراموش کنم..
از تو چه پنهان خوب من :
من جز تـــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــو همه چیز را فراموش كردم
د...ل....ت....ن.....گ....ت....م
تو اما ماهی معصوم این قصه ، تو دلفینی
که شب ها زیر نور ماه در رویای تنهایی
مرا عریان میان بستر امواج می بینی
من اما یک فریب کور مانند سرابی دور
برای تشنگی هایت ندارم هیچ تسکینی
برای ماهی عاشق ، پری جادوی سر سختی ست
نفسگیر و نفس بُر مثل تُنگِ تَنگِ تزئینی
تو پاکی سینه ات یکروز اقیانوس خواهد شد
چه اقیانوس سبزی ! آبهای گرم و شیرینی!
ولی از این پری تنها لباس تور می ماند
لباسی کهنه و پوسیده با دامان چرکینی...
برف نیست که بنشیند و آب شود ...!!
باران نیست که
به شیشه دلت بزند و اندوهت را ببرد ...!!
تنهایی درخت است ...!!!!
ریشه می دواند در جانت ...!
قد میکشد در خیالت ...!!
بهار گل میدهد به دلتنگی ...!!
تابستان کلافگی هایت میوه میشود ...
پاییز می ریزد به دیوانگی ...
و زمستان به مرگ می کشاندت ...!
و تو ...
چهار فصلت را هوای پریشانی می گیری
و اکسیژن بی تابی پس میدهی ...
دستانت همیشه گشوده ست ...!!
شایددرآغوش بگیردت ...!!
فصل پنجمی به نام
عشق ...!!!.
گاهی گذر
و ای کاش می فهمیدند
فرق این دو را...
وودی آلن
قصه ی رنگ پریده ، خون سرد ؟
هر که با من همره و پیمانه شد
عاقبت شیدا دل و دیوانه شد
قصه ام عشاق را دلخون کند
عاقبت ، خواننده را مجنون کند
با یک دختر زیبا یک ساعت هم نشین باش این یک ساعت برای تو به سرعت یک دقیقه می گذرد
و این همان قانون نسبیت است… ”
آلبرت انیشتین
چشم که باز می کنم
قبل از هر چیزی
قبل از هر کسی
واقعیت را می بینم
نبودن ات را!
اگر که سینه ی مرا نداشت
و باید هر شب،
سرگردان
دنبالِ جای خواب می گشت!
از زورِ دل تنگی
چنان خود را در آغوشِ سردِ زمستان می اندازد
که تنِ درختان می لرزد
و گرنه هجوم هیچ بادی
رعشه بر تنِ خزان زده درختان نمی اندازد!
مثلِ عبور پاییز
از کنار آخرین برگ
وقتی به آمدنِ زمستان
دل خوش می کند!
نسترن وثوقی
بینی ام را میچسبانم
به گردنت
نفس میکشم
نفس
نفس
نفس
باید برایش شالی ببافم
که هیچ زنی
بو نبرد
عطرت را
زیر ، زیر
رو ، رو
زیر ، زیر
رو ، رو
این رج که تمام شود
زنانِ زیادی
دنیا را برایت
زیر و رو میکنند
اما تو
شال گردنت را محکم ببند
هوا سرد است !
برای دوست داشتن
وقتی برگ ها نتوانستند محبتت را تاب بیاورند ،
رنگ باختند
هنر ازآن إبر بود ولی همه برای باران نوشتند
این هنر از پاییز بود یا آسمان نمیدانم ،
فقط میدانم
بعد از هر پیچ بیشتر عاشقت میشوم
داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند ، این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند ...
همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم ، پس بیاییم آنچه را که به دست می آوریم دوست بداریم ..!
انسان عاشق زیبایی نمی شود ، بلکه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست ..!
انسان های بزرگ دو دل دارند ؛
دلی که درد می کشد و پنهان است ،
و دلی که می خندد و آشکار است ..!
همه دوست دارند که به بهشت بروند ،
ولی کسی دوست ندارد که بمیرد ..!
عشق مانند نواختن پیانو است ،
ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری ، سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی ...
دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد ، پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم ...
محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می شود ، اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است ..!
↻↻ ✘زمــــانــــے کــــہ زدنـــت زمــــیـــن بـــــتـــــونــــــے پــــاشـــــے❂ ↻↻
↻↻ ✘هـــیــچ وقــــت نــــگـــــرد بــــا ادم نـــــاشـــــے❂ ↻↻
↻↻ ✘کــــارے مــــیـــکــــنـــہ کــــہ از هـــــم بـــــپـــــاشــــے❂
سلاااام بعد از مدت هاا
نبودم ببخشید ولی الان اومدم
مگر آنکه بداند
شایستگی و گنجایش رویارویی با آن و توانایی از
بین بردن آن را نیز داریم ...
باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطش سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام
خوب ترین حادثه می دانمت
خوب ترین حادثه می دانی ام؟
حرف بزن! ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام
حرف بزن، حرف بزن، سال هاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام
ها به کجا میکشی ام خوب من ؟
ها نکشانی به پشیمانی ام
"محمدعلی بهمنی"
"صادق هدایت"
"یکی" بود ... که همه کس بود!
"یکی" بود ... که "یکی" نبود!
"یکی" بود ... "یکی" نبود!
غیر از خدای مهربون ... هیچ کس نبود ...
از کودکی ها مادرها هر شب به گوشمان خوانده اند که جز خدا سَرت را به جایی گرم نکن که نیست ... دیگری نیست ... گشتیم و نبود ... تو نگرد ... همه اوست و همه دست اوست... اما وقتی بزرگتر شدیم ، حرص و آز و آرزو هایمان را هم با خودمان بزرگ کردیم ... آنقدر بزرگ که در میانشان گم شدیم ... حتی خودمان را گم کردیم ... "خود" ِ خودمان را گم کردیم ... چنان غرق شدیم که تا وقتی چشم از این زندگی نبندیم، نمی فهمیم ... همه این مدت او دیده ما بود و میدید ... گوش ما بود و میشنید ... دست ما بود و انجام میداد ... و اینقدر به ما نزدیک بود و ما از او آنقدر دور! نمیفهمیم که غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود ... همان "یک" ی بودی که همه چیز مان بود ...
اما باز امان از این همه زنجیر که ما را به زمین بسته است ...
زمینی پر از تشویش و اضطراب و دلهره
زمینی پر از ناحق و ظلم و ستم
زمینی پر از دوری از او
زمینی پر از غیر از او
زمینی پر از خالی ...
خدایـَ کم! کمی بال برایم بفرست ... خسته شدم از نبودن آسمانت ...
ممنون از همدردیت ... غم نبینی خواهریم
گر که در خويش شکستيم صدايي نکنيم
پر پرواز شکستن هنر انسان نيست
گر شکستيم ز غفلت من و مايي نکنيم
يادمان باشد اگر شاخه گلي را چيديم
وقت پرپر شدنش ساز و نوايي نکنيم
يادمان باشد اگر اين دلمان بي کس شد
طلب مهر ز هر چشم خماري نکنيم
يادمان باشد که دگر ليلي و مجنوني نيست
به چه قيمت دلمان بهر کسي چاک کنيم
يادمان باشد که در اين بهر دو رنگي و ريا
دگر حتي طلب آب ز دريا نکنيم
يادمان باشد اگر از پس هر شب روزيست
دگر آن روز پي قلب سياهي نرويم
يادمان باشد اگر شمعي و پروانه به يکجا ديديم
طلب سوختن بال و پر کس نکنيم
يادمان باشد سر سجاده عشق
جز براي دل محبوب دعايي نکنيم
يادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد
طلب عشق ز هر بي سر و پايي نکنيم
چون زلف تو سرگرم پريشاني خويشم
در بزم وصال تو نگويم كم و بيش
چون آينه خوكرده به حيراني خويشم
لب باز نكردم به خروشي و فغاني
من محرم راز دل طوفاني خويشم
يك چند پشيمان شدم از رندي و مستي
عمريست پشيمان زپشيماني خويشم
از شوق شكر خند لبش جان نسپردم
شرمنده جانان زگران جاني خويشم
بشكسته تر از خويش نديدم به همه عمر
افسرده دل از خويشم و زنداني خويشم
چون بشـــــد دلبر و با یار وفادار چه کرد
آه از آن نرگس جــــادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چــه کرد
اشک من رنگ شفــــق یافت ز بی مهری یار
طالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد
برقی از منــــــزل لیلی بدرخشیــــد سحـــــــر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کــرد
ســـــــــاقیا جام میام ده که نگارنــــــده غیب
نیست معلوم که در پرده اســــرار چه کرد
آن کــــه پرنقــــش زد این دایـــــره مینـــــایی
کس ندانست که در گردش پرگـار چه کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینـــــه ببینید که با یــــــار چه کرد ؟
دوستي كي آخر آمد دوستداران را چه شد؟
آب حيوان تيره گون شد خضر فرخ پي كجاست
خون چكيد از شاخ گل باد بهاران را چه شد؟
كس نمي گويد كه ياري داشت حق دوستي
حق شناسان را چه حال افتاد ياران را چه شد؟
لعلي از كان مروت برنيامد سال هاست
تابش خورشيد و سعي باد و باران را چه شد؟
شهر ياران بود خاك مهربانان اين ديار
مهرباني كي سرآمد شهرياران را چه شد؟
گوي توفيق و كرامت در ميان افكنده اند
كس به ميدان در نمي آيد سواران را چه شد؟
صدهزاران گل شكفت و بانگ مرغي برنخاست
عندليبان را چه پيش آمد هزاران را چه شد
زهره سازي خوش نمي سازد مگر عودش بسوخت
كس ندارد ذوق مستي ميگساران را چه شد؟
حافظ اسرار الهي كس نمي داند خموش
از كه مي پرسي كه دور روزگاران را چه شد؟؟
به چه كس گويم شده روز من چو شب تارم
نه كسي آيد نه كسي خواند به نگاهم هرگز راز من
بشنو امشب غم پنهانم كه سخنها گويد ساز من تو نداني تنهايم
اين چنين در دل ما ياد غم يار نبود
عشق بود خطر بود خدا با ما بود
روي پيشاني دل زخم غم يار نبود
مي شكستيم در فاصله را با هر گام
بين ما و دل يار فاصله بسيار نبود
كاش مي ريختت تماميت اين فاصله ها
كاش بين من و دل فاصله بسيار نبود
عاقبت دل كند عادت به جداي همه شب
كاش چشمانم به تو اين همه محتاج نبود
واندرين دردجگرسوزم غمخواري نيست
مشكل كار من آسان نكند كس جز مرگ
چه كنم آنكه كند مشكلم آسانن نرسيد
*****************************
جواني عمرم به انتظار ديدار تو به پيري رسيد
و آخرين شب تار من به سپيدي صبح نيانجاميد
در آن ظلمت شب چشم به در دوختم تا از آن بدرآئي
و ديده ام را هنگام جاندادن روشني بخشي،
آخرين تمناي مرا رد نكن زيرا
دوست درام در مردمك چشمم رويائي
از صورت زيبايت براي ابد باقي بماند
بس کن اين شب ناله هارا از چه خواهي رنج من؟
جرم و تقصير از تو بود از يار ديرين بد نگو
هرچه کرد آن يار شيرين با تو ناز شصت او
هرزگي کردي سزاي هرزگي رسوايي است
حاصل رنگ و ريا در عاشقي تنهايي است
از بهشت وصل جانان دوزخ غم ساختي
سينه ي رنجور من در التهاب انداختي
در کفت بود آنچه عمري آرزو ميداشتي
پرنيان بنهادي و بار کتان برداشتي
اي دل ديوانه بشنو اين مرام زندگيست
او که گريان کرد چشمي را نصيبش خنده نيست
وصف گلرويان شنيدي پا ز سر نشناختي
عيش نا اهلان گزيدي تا گل خود باختي
در پس و پيشت گل خوش عطر و بو بسيار بود
ان گلي کز جور تو پژمرده ميشد يار بود
همچو شاهين بر ستيغ قله ها پر ميزدي
مسخ موشي گشتي و از قله پايين امدي
با همه خوردي ز تو آرامش و شادي ربود
آنچه پايينت کشيد از قله ها نفس تو بود
در خم بيراه از خود پشت پا خوردي دريغ
رفت عمري و نديدي از کجا خوردي دريغ
هر نگاهي محرم ديدار روي يار نيست
هر دلي درعاشقي خوش دست وشيرين کارنيست
ياد باد آن روزگار اي دل که ياري داشتي
در ميان باده نوشان اعتباري داشتي
از گذر ها ميگذشتي خيره سر هنگامه جو
روز و شب با يار يکدل مينشستي رو به رو
حاليا بي هاي و هويي آن سر افرازي چه شد؟
يار را بازي گرفتي آخر بازي چه شد؟
اين زمان ديگر سر تو با گريبان اشناست
هر دلي ارزان فروشد ياراورا اين سزاست
اعتبار هر دلي در خوبي دلدار اوست
آبروي هر کسي در آبروي يار اوست
گفته بودم با تو رسم عاشقي اين گونه نيست
پيش يار از ديگري افسانه گفتن خيره گيست
گفته بودم با تو اي ديوانه بس کن سرکشي
بس نکردي سر کشي اکنون اسير آتشي
شب سحر شد بامداد آمد تو مينالي هنوز
نوش جانت زهر حسرت اي دل رسوا بسوز...
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر وسامانی من گوش کنید
گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی؟
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی؟
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
عقل ودین باخته دیوانه رویی بودیم
بسته سلسله ی سلسله مویی بودیم
کس درآن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت
سنبل بر شکنش هیچ گرفتار نداشت
این همه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که گرفتار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی ورعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بس که دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر بر گشت ز غوغای تماشای او
این زمان عاشق سر گشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر وسامان دارد؟
همه را مست و خراب از می انگور کنید
مرد غسال مرا سیر شرابش بدهید
مست مست از همه جا حال خرابش بدهید
بر مزارم مگذارید بیاید واعظ
پیر میخانه بخواند غزلی از حافظ
جای تلقین به بالای سرم دف بزنید
شاهدی رقص کند جمله شما کف بزنید
روز مرگم وسط سینه من چاک زنید
اندرون دل من یک قلم تاک زنید
روی قبرم بنویسید وفادار برفت
آن جگر سوخته خسته از این دار برفت....
_____________¶¶¶__________¶¶¶
____________¶¶¶¶¶________¶¶¶¶¶
____________¶¶¶¶¶_______¶¶¶¶¶¶¶
____________¶¶¶¶¶_______¶¶¶¶¶¶¶__________¶
اینها کاغذی نیستند
که بادشان ببرد
پاره سنگی که روی رویاهایم گذاشتی بردار
روی باد بگذار
رویاهای مناند
که باد را بههم ریختهاند
کیفم را زیر و رو میکنم
تمامِ خودم را میگردم
تا باور کنم
فقیرتر از آنم
که بهایِ شکستنِ دلت را
بپردازم !
نه برای نیاز..
نه از روی اجبار..
و نه از روی تنهایی..
فقط برای اینکه "ارزش دوست داشتن" دارد...
یك وقت هایى باید خودت را به بیخیالى بزنى...
بیخیال تمام ادم هایى كه دوستت ندارند!
بیخیال تمام كار هایى كه مى خواستى بشود...ولى نشد!
بیخیال تمام ركب هایى كه خوردى!
بیخیال هر كس كه امروز وارد زندگیت شد و فردا رفت!
بیخیال تلاش هاى بى نتیجه ات...،دوست داشتن هاى بى ثمر ات!
وقتى كسى دوستت ندارد اصرار نكن!
وقتى كسى برایت وقت ندارد خودت را به زور در برنامه هایش جا نده!
وقتى كسى نمى خواهد تو را ببیند پا پیچش نشو!
زندگى همین است!شاید تو براى همه وقت بگذارى ولى قرار نیست همه دوستت داشته باشند و برایت وقت داشته باشند......
شاید بهانه هایشان براى فرار تو را قانع نكند....ولى به قول #سموئل_بكت:
"گاهى فقط باید لبخند بزنى و رد
شوى...بگذار فكر كنند نفهمیدى...!
بغض هایی می شود بی صدا
زخم هایی می شود ناپیدا ....
و بعد دردهایی می شود ....
عمیق !
و یادت باشد ...
درد را نمی شود بقچه کرد و در کمد گذاشت ...
درد را نمی شود دریک خانه تکانی مفصل رد کرد ...
درد را نمی توان نوشت ...
نمی توان دور ریخت ...
حتی نمی توان سرود ...
درد را باید درمان کنی و درمانش ...
گفتن همان حرفهایی ست که نزده ای ....
تو را محکوم دل کردم / نمیدانم دلیلش چیست
سبب شاید همین باشد / بدون تو نباید زیست
ﺩﻭﺳﺖ ﻋﺰﯾﺰﻡ:
ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﻟﻄﻔﺎ،
ﺷﮑﺴﺘﻬﺎ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﻰ ﻫﺎﻳﺖ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ،
ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺖ ﺭﺍ ،
ﻧﻤﻴﮕﻮﻳﻢ ﺩﻭﺭ ﺑﺮﻳﺰ،
ﺍﻣﺎ
ﻗﺎﺏ ﻧﮑﻦ ﺑﻪ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﺩﻟﺖ ...
ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﻯ ﺯﻧﺪﮔﻰ ،
ﻧﮕﺎﻫﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺎﺷﺪ،
ﺯﻣﻴﻦ ﻣﻴﺨﻮﺭﻱ ...
ﺯﺧﻢ ﺑﺮﻣﻴﺪﺍﺭﻱ ...
ﻭ ﺩﺭﺩ ﻣﻴﮑﺸﻲ ...
ﺩﻭﺳﺖ ﺧﻮﺑﻢ:
ﻧﻪ ﺍﺯ ﺑﻲ ﻣﻬﺮﻱ ﮐﺴﻲ ﺩﻟﮕﻴﺮ ﺷﻮ ... ﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﺤﺒﺖ ﮐﺴﻲ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺣﺪ ﺩﻟﮕﺮﻡ ...
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪﻩ، ﺩﻟﺴﺮﺩ ﻣﺒﺎﺵ،
ﺗﻮ ﭼﻪ ﻣﻴﺪﺍﻧﻲ؟
ﺷﺎﻳﺪ ... ﺭﻭﺯﻱ ... ﺳﺎﻋﺘﻲ ... ﺁﺭﺯﻭﻱ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺶ ﺭﺍ ﻣﻴﮑﺮﺩﻱ ..
ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ﻭ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺴﭙﺎﺭ ..
ﻫﻴﭻ ﮐﺲ
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻗﻮﻱ ﻧﯿﺴﺖ
ﮐﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﻋﮑﺲ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺸﺪ ...
ﺩﺭ ﺁﻳﻨﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ...
ﺍﻳﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎﻳﻲ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎﺷﻲ !!...
ﻫﻴﭽﮑﺲ
ﺗﻮ
ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ
ﺷﺪ
" ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺗﻮﺳﺖ......
برچسبها: